ماه می تابد، رود است آرام،
بر سر شاخة «اوجا»، «تیرنگ»
دم بیاویخته، در خواب فرورفته، ولی در «آیش»
کار شب پا نه هنوز است تمام.
* * *
می دمد گاه به شاخ
گاه می کوبد بر طبل به چوب،
وندر آن تیرگی وحشتزا،
نه صدایی است به جز این، کز اوست
هول غالب، همه چیزی مغلوب.
می رود دوکی، این هیکل اوست.
می رمد سایه ای، این است گراز.
خواب آلوده، به چشمان خسته،
هر دمی با خود می گوید باز:
«چه شب موذی و گرمی و دراز
تازه مرده ست زنم،
گرْسنه مانده دو تایی بچه هام،
نیست در «کپه»ی ما مشت برنج،
بکنم با چه زبانشان آرام؟»
باز می کوبد او بر سر طبل،
در هوایی به مه اندود شده،
گرد مهتاب بر آن بنشسته،
وز همه رهگذر جنگل و روی آیش
می پرد پشه و پشه ست که دسته بسته.
مثل این است که با کوفتن طبل و دمیدن در شاخ
می دهد وحشت و سنگینی شب را تسکین.
هر چه، در دیدة او ناهنجار،
هر چهاش در بر، سخت و سنگین.
لیک فکریش به سر می گذرد،
همچو مرغی که بگیرد پرواز،
هوس دانه اش از جا برده،
می دهد سوی بچه هاش آواز.
مثل این است به او می گویند:
«بچه های تو دو تایی ناخوش،
دست در دست تب و گرسنگی داده به جا می سوزند.
آن دو بی مادر و تنها شده اند،
مرد!
برو آنجا به سراغ آنها
در کجا خوابیده،
به کجا یا شده اند...»
چة «بینجگر» از زخم پشه
بر نی آرامیده،
پس از آنی که ز بس مادر را
یاد آورده به دل، خوابیده. پاک و پاک سوزد آنجا «کـله سی»
بوی از پیه می آید به دماغ.
در دل در هم و بر هم شده، مه
کورسویی ست ز یک مرده چراغ.
هست جولان پشه،
هست پرواز ضعیف شبتاب.
چه شب موذیی و طولانی!
نیست از هیچ کسی آوایی.
مرده و افسرده همه چیز که هست،
نیست دیگر خبر از دنیایی.
ده از او دور و کسی گر آنجاست،
همچو او زندگیش می گذرد:
خود او در آیش
و زن او به «نپار»ی تنهاست.
«آی دالنگ! دالنگ!» صدا می زند او
سگ خود را به بر خود. دالنگ!
می زند دور صدایش خوکی
می جهد، گویی از سنگ به سنگ،
یا به تابندگی چشمش همچون دو گل آتش سرخ،
یک درنده ست که می پاید و کرده ست درنگ.
نه کسی و نه سگی همدم او
بینجگر بی ثمر آنجا تنها
چون دگر همکاران.
تن او لخت و «شماله» در دست.
می رود، بازمی آید، چه بس افتاده به بیم،
دودناکی به شب وحشتزا
می کند هیکل او را ترسیم.
طبل می کوبد و در شاخ دمان
به سوی راه دگر می گذرد.
مرده در گور گرفته ست تکان، پنداری،
جسته یا زنده ای از زندگی خود که شما ساخته اید.
نفرت و بیزاری،
می گریزد این دم
که به گوری بتپد
یا در امیدی
می رود تا که دگر باز بجوید هستی.
«چه شب موذی و گرمی و سمج،
بچگانم ز ره خواب نگشتند بدر.
چه قدر شب ها می گفتمشان:
خواب، شیطانزدگان! لیک امشب
خواب هستند. یقین میدانند
خسته مانده ست پدر،
بس که او رفته و بس آمده، در پاهایش
قوتی نیست دگر.»
دالنگ، دالنگ، گرْسنه سگ او هم در خواب.
هر چه خوابیده، همه چیز آرام،
می چمد از «پلمـ»ی خوک به «لم»
برنمی خیزد یک تن به جز او
که به کار است و نه کار است تمام.
پشه اش می مکد از خون تن لخت و سیاه
تا دم صبح صدا می زند او.
دم که فکرش شده سوی دیگر
گردن خود، تن خود خارد و در وحشت دل افکند او.
می کند بار دگر دورش از موضع کار،
فکرت زادة مهر پدری،
او که تا صبح به چشم بیدار،
بینج باید پاید تا حاصل آن
بخورد در دل راحت دگری.
باز می گوید:
«مرده زن من،
بچه ها گرْسنه هستند مرا
بروم بینمشان روی دمی.
خوک ها گوی بیایند و کنند
همه این آیش ویران به چرا.»
چه شب موذی و سنگین! آری
همچنان است که او می گوید.
سایه در حاشیة جنگل باریک و مهیب
مانده آتش خاموش،
بچه ها بی حرکت با تن یخ،
هر دو تا دست به هم خوابیده،
برده شان خواب ابد لیک از هوش.
هر دو با عالم دیگر دارند
بستگی در این دم،
وارهیده ز بد و خوبْ سراسر کم و بیش.
نگه رفتة چشم آنها
با درون شب گرم
زمزمه می کند از قصة یک ساعت پیش.
تن آنها به پدر می گوید:
بچه هایت مرده ند.
پدر! اما برگرد،
خوک ها آمده اند،
بینج را خورده ند...»
چه کند گر برود یا نرود؟
دم که با ماتم خود می گردد،
می رود شب پا، آن گونه که گویی به خیال
می رود او، نه به پا.
کرده در راه گلو بغض گره،
هر چه می گردد با او از جا.
هر چه... هر چیز که هست از بر او.
همچنان گوری دنیاش می آید در چشم
و آسمان سنگ لحد بر سر او.
هیچ طوری نشده، باز شب است،
همچنان کاول شب، رود آرام،
می رسد ناله ای از جنگل دور،
جا که می سوزد دلمرده چراغ،
کار هر چیز تمام است، بریده ست دوام،
لیک در آیش
کار شب پا نه هنوز است تمام.